روزهای زیادی گذشته است. کاکه هادی برادر بزرگم همو که برای من پدر هم بود و دخترش بهاره به سفری دور و دراز رفته اند و حسرت دوباره دیدنشان برای همیشه بر دلم ماند. زمانی که می توانستم بروم و ببینمشان نمی دانم برای چه نرفتم وقتی رفتم که برای دیدن انها بسیار دیر شده بود و هر چه بود تنها جای خالی انها بود و حسرتی بزرگ.
گمان می کردم دلتنگیم با دیدن خانواده، مادرم و براژن و دیاکو کمتر خواهد شد، بهتر شدم اما دلم با برگشتن نبود و نمی دانم شانس این را خواهم داشت که بار دیگر جایی باشم که به ان تعلق دارم و دوستش دارم.
می خواهم از بهاره گیان و کاکه هادی بنویسم اما نمی خواهم با دلتنگیم دلتنگشان کنم. می گذارم برای وقتی که این دل تنگ را فراخی باشد. شاید فردا شاید نمی دانم کی.
گمان می کردم دلتنگیم با دیدن خانواده، مادرم و براژن و دیاکو کمتر خواهد شد، بهتر شدم اما دلم با برگشتن نبود و نمی دانم شانس این را خواهم داشت که بار دیگر جایی باشم که به ان تعلق دارم و دوستش دارم.
می خواهم از بهاره گیان و کاکه هادی بنویسم اما نمی خواهم با دلتنگیم دلتنگشان کنم. می گذارم برای وقتی که این دل تنگ را فراخی باشد. شاید فردا شاید نمی دانم کی.